خبرگزاری «حوزه»/ هنوز سازهها نیمهکاره، هنوز چادرها پهنِ در زمین، هنوز خدامالحسین در حال تلاش و فعالیت و هنوز من در بین پتوهای موکبِ در حال تا کردن و چیدن آنها به شکل منظم در کنار حسینه. هنوز من؟! اینجا؟! اربعین؟!
همین چند روز پیش بود که ذهنم درگیر موکب سال گذشته بود، هنوز هیچ فردی از حرم سراغی از من نگرفته بود به همین علت به دنبال این بودم که بهانهای پیدا کنم تا از مسؤولان آستان بخواهم بنده را در لیست خادمان موکب قرار دهند تا بتوانم در خدمت موکب آستان بانوی کرامت باشم، چند روزی گذشت و از کسی خبری نشد با خودم فکر میکردم که دیگر امسال لیاقت خادمی را ندارم.
تا اینکه صبحی سید مرتضی از خادمان حرم مطهر برای قرض گرفتن پایه دوربین تماس گرفت و شاید اگر بهشوخی بهانه بودنِ خودم در کنار پایه را شرط نمیکردم و خواسته خودم را مطرح نمیکردم، مورد عنایت حضرت قرار نمیگرفتم و جزو حسرتخوردگان این راه بودم و نمیتوانستم باری دیگر برای زائران حسین علیهالسلام نوکری کنم و در مراسم بدرقه خادمان موکب در شبستان حرم حضرت معصومه سلامالله علیها، بین خادمان موکب نبودم.
کمی دیر به مراسم رسیدم. آمدم در صف سوم خادمان نشستم؛ صفی که بیشتر، مردم عادی بودند تا خدمتگزاران موکب. سیدرضا نریمانی خواند و همه را غرق در گریه اباعبدالله کرد. آنقدر غرق، که پیرمرد سالخورده کناردستیام نتوانست تحمل کند و با لحن سوزناک و ملتمسانه گفت: «پدرجان! هنوز حسرت زیارت کربلا در دلم مانده است و هنوز برای بدرقه زوار امام حسین علیهالسلام هر جا که باشد میآیم زیارت نیابتی طلب میکنم؛ میشود به جای من، روبهروی بارگاه حسین علیهالسلام یک سلام دهی؟»
دلم خون شد. بغض گلویم را گرفت. دستانم را فشردم، که نمیدانستم چه کار کنم و چه گویم؟! چرا من؟! اینجا؟! اربعین؟!
آمدیم نزد اتوبوسها تا راهیِ این راه پربرکت شویم. همه آمده بودند؛ از مسئولان و خادمان حرم گرفته تا مردم عادی و خانوادههای نیروهای اعزامی به موکب؛ اما من که از تبریز آمده بودم تنها در گوشهای روی جدول کنار خیابان چشمم به مادری بود که داشت پسرش را راهی میکرد. یک لحظه دلم لرزید که نه همسرم، کنارم هست برای خداحافظی و نه پدرومادرم. نمیدانم شاید دل آن مادری که خادمی برای بدرقه نداشت هم آن موقع لرزید و آمد سراغ من و از من التماس دعا کرد و بدرقه.
الآن من اینجا بین همه خدام در حال تا و پهن کردن پتوهای موکب عمود 1080 به این میاندیشم که حتما حکمتی بوده که من، اینجا، اربعین…
*خرمای اربعین!
صوتهای دلنشین «هلابیکم»، «هلابیالزوار»، «شای عراقی»، «شای ایرانی»، «تفضل» و «بفرمایید» همه و همه با رسیدن به نخستین موکب و خوردن نخستین خرما در مسیر سامرا، جلوی مسجدی که برای نماز صبح توقف کرده بودیم در گوشم تداعی شد، انگار اربعین کم کم درحال شروع شدن است، انگار دوباره پرچمهای «آه یازینب س» برافراشته میشود، انگار با «قدم قدم با یه علم» زوار به خط میشوند، مگر یک خرما چه دارد که اینقدر ذهنم را درگیر خودش کرد؟!
رسیدیم سامرا، شهری که هنور رد گلولههای جنگی بر در و دیوار آن نمایان است،
رسیدیم حرم، حرمی که رد… بگذریم.
روبروی ضریح ایستادم خواستم که شروع کنم به خواندن اذن دخول نصب شده بر دیوار سمت راستی، که کاروانی آمدند و کنارم نشستند و شروع کردند به مداحی، چه لذتی دارد میان اذن دخول حرم پدر و پدر بزرگ تنها حجت خدا بر زمین، شنیدن همخوانی «ای قلم سوزلرین ده اثر یوخ، آشنادن منه بیر خبر یوخ» زائران آذری…
دستم را سمت قفسه ادعیات کنار در دراز میکنم و مفاتیحی برمیدارم برای زیارت، حس خوبی است پیدا کردن یک آشنا در کنار آن همه کتاب عربی، کتابی که به زبان خودت است، کتابی که هممحله خودت است، کتابی که در اول آدرس فهرتش نوشته است: قم، انتشارات زائر…
ممنون کریمه اهلبیت(س)، که نام مرا هم بین خادمان موکبت قرار دادهای…
بعد از زیارت به صف شدیم برای گرفتن غذای حرم. میگفتند چون سامرا کمی با دیگر شهرها فاصله دارد، عتبه آنجا هر روز بساط ناهار و شام را بهراه میکند تا زائران خسته، با برکت این سفره جان بگیرند و ادامه راه را پی…
قرارمان در کاظمین جلوی بابالمراد بود برای حرکت به سمت موکب. همان دری که همیشه از آن به این حرمها وارد میشدم. داشتم لحظه لحظه خاطراتم در کاظمین را مرور میکردم، مادرم کفشهایش را گرفت و آمد. پدرم گفت: مسیر مسافرخانه اینطرفیست. با همسرم به آن مغازه روبرو سر زدیم… چقدر سریع لحظهها سپری میشوندو من هر چه دارم از صدقهسری این خانواده است، امامان کاظم، رضا و جواد علیهم السلام و بانو فاطمه معصومه سلامالله علیها.
رسیدیم بهپای اتوبوسها کنار آنها منزلی بود که داشت آماده خدمترسانی به زائران اباعبدالله(ع) میشد، مردخانه آمدو به ما خرما تعارف کرد…
و این دومین موکب بودو دومین خرما…
هیچوقت نتوانستم در نجف و حرم امیرالمومنین برای ایشان گریه کنم …
اگر چه منفورترین کسان، مغضوبترین کارها را بر محبوبترین بنده خدا روا داشتند، اما دوست دارم علی را مثل آن سه سرباز حشدالشعبی که جلوی ایوان طلا، رو به حرم ایستاده اند و دستانشان را بلند کرده اند و مقتدرانه فریاد می کشند لبیک یا علی ببینم و بخواهم و بخوانم …
رفتم چایی بریزم، صدایی آمد که گفت شما خادمید؟! سرم را بلند کردم و دیدم که یک نفر کوله بر پشت با پاهای گرفته کنار چای ساز غرفه ایستگاه صلواتی نشسته است. گفتم ما نوکر شماییم …
خندید و سر صحبت باز شد. سه روزی بود که داشت می آمد، گلایه مند از کم شدن موکب های ایرانی. خیلی علاقه داشت که برای استراحت در موکب های هم زبان توقف کند. آخر تنها آمده بود، شش سالی بود که داشت می آمد … امروز ده ساعت در راه بود، پاهایش گرفته بود، مثل دیروز پاهای من …
من فقط 52 عمود پیاده رفته بودم و چقدر پای راستم درد می کرد !!! یک به یک ستونها رد می شدند و رفته رفته نزدیکتر، 1449، 1450، 1451 …
رسیدیم کربلا …
وارد حرم اباعبدالله شدم، مبهوت این نعمت، در شگفت این قسمت و ممنون این دعوت … مانده بودم که چرا اشکم نمیآید … چرا اذن دخول نمیدهند … چرا ؟!؟!؟!
جلوی درب ورودی بابالقبله ایستادم و دفترچه شعری که با خود آورده بودم را باز کردم. شعر آمد :
رسیدهام به تو حالا ولی نمیفهمم / دلیل خشکی این چشمههای جوشان را / چرا به داد دل من نمیرسد اشکم / بخوان برای نگاهم نماز باران را
انگار کتاب هم فهمیده بود حال من را و داشت از طرف من با ارباب صحبت میکرد و میگفت :
بر آن سرم که کنار ضریح یاد کنم / ولو به قدر نگاهی تمام آنان را / نگاه های پر از حسرت کشاورزان / میان دشت تکان های دست چوپان را
کتاب یادم آورد، آن پیرمرد را که در شبستان حرم حضرت معصومه سلامالله علیها کنارم نشسته بود و از من فقط یک سلام برای ارباب خواسته بود…
سرم را از روی کتاب بلند کردم و رو به حرم حضرت عشق ایستادم و گفتم سلام به نیابت ازآن پیرمرد …
قطره ای آرام آرام از چشمم جاری شد …
هیچوقت حتی فکرش را هم نمی کردم که اذن دخولم دست یک نفر غریبه که فقط چند ثانیه با هم صحبت کرده بودیم باشد …
وارد حرم شدم …
الحمدلله …
چشمهای خود را بستم و باز کردم، هشت روز از خدمت به زائران گذشت و امسال هم مثل سال قبل با یک چشم بهم زدن روزهای باقیمانده هم میگذرد، دعا میکنم سال آینده هم قسمت شود، تا کردن پتو، خرمای اربعین و زیارت حسین علیهالسلام